فرآيند فهم متون

پدیدآورمحمد مجتهد شبستری

نشریهنقد و نظر

شماره نشریه3

تاریخ انتشار1388/10/13

منبع مقاله

share 916 بازدید
فرآيند فهم متون

محمد مجتهد شبسترى

نويسنده در اين مقاله كليات فرآيند فهم متون، اعم از دينى و غير دينى، را آنچنانكه در دانش هرمنوتيك مطرح است تحليل كرده و در اين تحليل روى سه مساله اساسى تاكيد نموده‏است:
(1) فهم هر متن به تفسير آن موقوف است.
(2) تفسير خاستگاههاى انتقادى دارد.
(3) تفسير و فهم هر متن مقدمات و مقومات اجتناب‏ناپذيرى دارد كه مهمترين آنها عبارتند از:
الف. پيش دانسته‏ها و پيش‏فهم‏هاى مفسر ب.علائق و انتظارات هدايت كننده مفسر ج.پرسش مفسر از تاريخ د.كشف مركز معناى متن ه.ترجمه معناى متن در افق تاريخى مفسر.
نويسنده ضمن توضيح اين مراحل مشكل اصلى هر كدام از آنها را يادآور شده و در مقام استنتاج از تحليل خود اين دعوى را مطرح كرده كه فهم صحيح هر متن(اعم از دينى و غير دينى) به تنقيح كامل مقدمات و مقومات تفسير و فهم آن متن موقوف است.
فهميدن گونه‏اى شناخت است. خواندن يك متن يا شنيدن يك گفتار غير از فهميدن آن است و ممكن است‏شخصى سخنى را بشنود يا متنى را بخواند، ولى آن را نفهمد. پس از رويارويى با يك متن يا گفتار مى‏توان با آن دو گونه برخورد كرد: يك گونه برخورد، تبيين آن متن يا گفتار به عنوان يك «پديده‏» است; در روش تبيين، ارتباطاتى را كه پديده از آنها ناشى شده با استفاده از «قواعد مربوط‏» توضيح مى‏دهند و معلوم مى‏كنند كه اين پديده چگونه واقع شده است. برخورد ديگر تفسير آن متن يا گفتار و فهميدن آن است. با عمل تفسير، متن يا گفتار شفاف مى‏شود و «معناى‏» خود را نشان مى‏دهد. تفسير بر اين پيش‏فرض مبتنى است كه خواندن و شنيدن يك متن يا گفتار، گرچه مدلولات كلمات و جملات آنها معلوم باشد آنچه را متن و گفتار در خود پنهان دارند آشكار نمى‏گرداند. اين امر پنهان را تنها با تفسير مى‏توان آفتابى و برملا كرد.
بحث و بررسى موضوع «فهميدن‏»، به مثابه گونه‏اى از شناختن كه بايد تئورى و روش خود را داشته باشد از قرن نوزدهم آغاز شده است. تا قرن نوزدهم تنها از قاعده‏هاى تفسير متون دينى، فلسفى و هنرى و حقوقى سخن مى‏گفتند و در اين زمينه‏ها مباحث و سوابقى وجود داشت. اين قاعده‏ها عبارت بودند از لزوم آشنايى با زبان متن و قواعد دستورى آن، لزوم دقت در چگونگى به كار بردن واژه‏ها و تركيبات به وسيله مؤلف متن، لزوم تامل در سبك و اسلوب استفاده شده از آن در هر بخش از متن و احتمالا لزوم توجه به موقعيتى كه مؤلف متن را در آن موقعيت پديد آورده است. هنوز بررسى دقيقى در اين باره نشده بود كه اساسا «فهميدن‏» به عنوان گونه‏اى از شناخت مستقل در برابر شناخت تبيينى چيست. آنچه مهمترين تاثيررا در پيدايش اين بررسى‏ها گذاشت‏به وجود آمدن بحثهاى دقيقى درباره پديده زبان بود. بتدريج معلوم شد همانطور كه زبان يك پديده تاريخى است و شرطها و امكانهاى «بيان‏» تاريخى و متحول‏اند، فهميدن هم يك مساله تاريخى است و شرطها و امكانهاى آن هم متحول است; آنچه در افق تاريخى (تجربه انسانهاى يك عصر از خود و از جهان) معينى بيان شده، براى فهميده شدن در افق تاريخى ديگر نيازمند گونه‏اى «ترجمه محتوايى‏» و «بيان جديد» است. معلوم شد تنها گفتگو از چند قاعده براى درك همه‏جانبه مساله فهميدن متون كافى نيست و لازم است فهميدن به عنوان گونه‏اى از شناخت مورد بحث و بررسى دقيق قرار بگيرد و اين معرفت درجه اول به وسيله يك معرفت درجه دوم مورد شناسايى قرار گيرد.
از سوى ديگر مى‏توان گفت غفلت گذشتگان از مبانى پيش‏فرضهاى «فهميدن متون‏» و آنچه واقعا در روند فهميدن رخ مى‏دهد، به اين جهت‏بود كه در گذشته افق تاريخى مؤلفان متون و مفسران آنها با يكديگر چندان متفاوت نبود و چون تجربه‏ها و زبانهاى آنها مشترك بود لازم نبود محتوايى از يك افق تاريخى در افق تاريخى ديگر ترجمه شود. همچنين مى‏توان گفت متفاوت شدن افقهاى تاريخى پديدآورندگان متون و مفسران آنها چنان به كندى انجام مى‏شد كه فاصله و شكاف تاريخى ميان مؤلفان و مفسران به وضوح احساس نمى‏شد; در چنان وضعيتى مفسران، هنگام رويارويى با متون مورد تفسير چندان ابهامى احساس نمى‏كردند و آنچه متن در خود پنهان اشت‏با اندك توجهى خود را براى آنها آشكار مى‏كرد.
اما در قرون جديد پس از آنكه افق تاريخى جديدى براى مغرب‏زمينيان گشوده شد، متون فلسفى، دينى و هنرى قرون وسطى و قبل از آن براى انسانهاى متعلق به اين افق تاريخى جديد پرابهام جلوه كردند و تفاوت افق تاريخى عصر جديد با عصر گذشته آشكار گرديد; اين وضع موجب شد درباره تفسير و فهميدن متون گذشته بررسيها و تاملات پيچيده و دقيقى انجام دهند. و اين بررسيها موجب توجه كامل و مستقل به مساله تفسير و فهميدن متون به عنوان گونه‏اى از شناخت گرديد. فهميدن متعلق يك شناسايى مستقل قرار گرفت و معرفت‏شناسى آن به وجود آمد. در اين بررسيها تئورى و روشهاى فهميدن شكل گرفت و هرمنوتيك (Hermenutik) آن گونه كه امروز هست، بتدريج‏به وجود آمد.

فهميدن متن به تفسير آن موقوف است

معناى هر متن يك واقعيت پنهان است كه بايد به وسيله تفسير برملا و آشكارشود. دلالت متن بر معنا در پرتو عمل تفسير حاصل مى‏شود. در واقع، متن به وسيله تفسير به سخن گفتن واداشته مى‏شود و آنچه را در درون خود داردبيرون مى‏اندازد. درست است كه دلالت متن بر معنا با مكانيسم قواعد دلالت Semantik ارتباط دارد ولى آن اهرم كه كار دستگاه دلالت را ثمربخش مى‏سازد، عمل تفسير است كه از مفسر ناشى مى‏شود. قواعد دلالت‏به زبان و سخن مربوط است ولى تفسير كارى است كه فهمنده متن انجام مى‏دهد و از طريق آن دلالت را منشا اثر مى‏سازد. اگر تفسير انجام نشود هيچ متنى خود به خود معنايش را ظاهر نمى‏گرداند. هيچكس بدون تفسير، هيچ معنايى را نمى‏فهمد و ما نه تنها براى فهميدن هر متن، بلكه حتى براى فهميدن سخنان عادى و روزمره ديگران آنها را به گونه‏اى تفسير مى‏كنيم; بدفهميهايى كه در مكالمات رخ مى‏دهد مربوط به نادرست تفسير كردن است. ما در روند فهميدن سخنان ديگران درحقيقت هر سخنى را در آن جايگاه از زندگى كه آن سخن با آن مربوط است قرار مى‏دهيم و اين چنين آن را تفسير مى‏كنيم. بدين گونه فهم سخن ديگران فهم زندگى‏آنها است و تفسير سخن آنها تفسير زندگى آنها. هرگاه فرضا در فهميدن معناى يك «نص‏» هيچ اختلافى بروز نكند اين موضوع به سبب دلالت‏خود به خود متن بر معنا و بى‏نيازى آن از تفسير نيست، بلكه بدين سبب است كه همگان آن را به گونه‏اى واحد تفسير مى‏كنند.
نگرش انتقادى در خاستگاههاى تفسير
تفسير متن به منظور فهم آن بر سه نگرش انتقادى زير استوار است: (4) درست فهميده‏شدن هر متن تنها با تفسير آن ممكن است (5) از هر متن تفسيرهاى متعدد مى‏توان داد و هر متنى وجوه متعدد دارد و فهميدن معناى متن يك مساله بديهى نيست (6) بايد معناى‏درست متن را تشخيص داد و آن را انتخاب و توجيه كرد و تفسيرهاى نامناسب و معانى نادرست را كنار گذاشت. عقيده به نيازمندى متن به تفسير ، خود بر دو نگرش‏انتقادى مبتنى است: نخست اينكه خود متن غير از معناى آن است و معنا هرگزبرملا و آفتابى نيست. ديگر اينكه معنا بالاخره نمى‏تواند از متن منفصل و باآن بيگانه باشد و متن تنها اساس معناى مورد نظر است. اين دو نگرش انتقادى ازتوقف در سطح متن و همچنين از اين تصور ساده‏انگارانه كه معنا بدون تفسير وبا يك دريافت صرفا عقلى ميسر است جلوگيرى مى‏كند. چندوجهى ديدن متن و بديهى نينگاشتن معنا نيز بر اين نگرش انتقادى مبتنى است كه برخورد ساده با متن مى‏تواند موجب اين اشتباه شود كه يك تفسير معين تنها تفسير ممكن ديده شود و يا اين توهم پيش آيد كه پيش‏دانسته‏هاى مفسر درباره موضوع، تنها معناى قابل فهم از متن است; اين نگرش انتقادى از طرفى مانع گرفتار شدن مفسر در جزميت ذهنى قبلى‏اش مى‏شود و از طرف ديگر موجب عبور از شكاكيت و نسبيت مى‏گردد و از اين تصور كه هركس مى‏تواند متن را هر طور خواست‏بفهمد، جلوگيرى مى‏كند. تشخيص و انتخاب يك معناى معين به عنوان معناى درست و توجيه آن و كنار گذاشتن تفسيرهاى ديگر نيز بر اين نگرش انتقادى مبتنى است كه ممكن است مفسر تنها به مفاهيم توجه كند و دچار مطلق‏انگارى مفاهيم (راسيوناليسم مفهومها) گردد و از معناى ويژه يك متن به عنوان يك پديدار ويژه غفلت ورزد. همچنين ممكن است مفسر به سبب چند وجهى بودن متن از تشخيص معناى واقعى آن چشم بپوشد و به نسبيتگرايى در معنا تن دهد. اين توجه‏ها از مطلق‏انگارى مفهومها يا نسبى‏انگارى معنا مانع مى‏گردد و به تشخيص و انتخاب معناى واقعى و دفاع از آن دعوت مى‏كند.

مقدمات و مقومات (فرآيند) تفسير و فهم متون

دانشمندان هرمنوتيك با بررسيهاى دقيق خود درباره تفسير و فهم متون، به پنج مساله اصلى كه مقدمات و مقومات تفسير و فهم را تشكيل مى‏دهند، توجه كرده‏اند. اين پنج مساله عبارت است از: 1. پيش‏فهم يا پيش‏دانسته مفسر (دورهرمنوتيكى) 2. علائق و انتظارات هدايت‏كننده مفسر 3. پرسشهاى وى از تاريخ (7) تشخيص مركز معناى متن و تفسير متن به عنوان يك «واحد» بر محور آن مركز (8) ترجمه متن در افق تاريخى مفسر.

1. پيش‏فهم يا پيش‏دانسته مفسر و دور هرمنوتيكى

نه تنها هنگام تفسير متون، بلكه پيش از هر كوشش علمى ديگر نيز شخص محقق درباره آنچه مى‏خواهد تحقيق كند يك «پيش‏فهم‏» يا «پيش‏دانسته‏» دارد. برآمدن شناخت جديد چه از گونه فهميدن و چه از گونه تبيين هميشه بر يك پيش‏فهم و پيش‏دانسته استوار مى‏گردد و با به كارگيرى آن آغاز مى‏شود و بدون آن ممكن نيست. درك اين موضوع براى روشن شدن چگونگى فهم متون اهميت‏بسيار بالايى دارد.
هيچ دانشمند يا مفسر يا نويسنده‏اى نمى‏تواند افكار و شناختهاى خود را از عدم به وجود آورد و به آنها شكل و سامان دهد. هركسى از آنچه درباره آن بيشتر مى‏خواهد بداند يك دانسته مجمل يا بسيار مجمل پيشين دارد. اگر درباره يك موضوع هيچ اطلاع قبلى موجود نباشد هيچ خواست و علاقه‏اى هم براى فهم يا تبيين آن به عنوان يك عمل ارادى به وجود نمى‏آيد و هيچ فهمى و تبيينى صورت نمى‏پذيرد; با مجهول مطلق هيچ نسبتى نمى‏توان برقرار كرد و هيچگونه خواست و علاقه‏اى براى فهم و تبيين آن نمى‏توان داشت; فهم و تبيين در جايى معنا پيدا مى‏كند كه از طرفى درباره موضوعى چيزى مى‏دانيم و از طرف ديگر مى‏دانيم كه همه چيز را درباره آن موضوع نمى‏دانيم. اين آگاهى مركب نقطه آغاز كار ما است و زندگى آگاهانه ما هميشه بر چنين آگاهيهاى مركب استوار گرديده است. اين مطلب را با چند مثال ساده و يك مثال پيچيده توضيح مى‏دهيم:
شخصى را فرض كنيد كه مى‏خواهد از تهران به شيراز برود و نمى‏داند در چه روزها و ساعتهايى هواپيما از تهران به شيراز پرواز مى‏كند، ولى اجمالا مى‏داند كه ميان تهران و شيراز خط هوايى وجود دارد. اين شخص چكار مى‏كند؟ وى از اين دانسته اجمالى پيشين خود استفاده مى‏كند و مثلا به اطلاعات پرواز فرودگاه تهران يا آژانس هوايى منطقه سكونت‏خود در تهران مراجعه مى‏كند و اطلاعات مشروح لازم را درباره روزها و ساعات پروازهاى تهران و شيراز به دست مى‏آورد و سپس به شيراز سفر مى‏كند. شخص ديگرى را فرض كنيد كه در تهران زندگى مى‏كند و مى‏خواهد به روستاى معينى سفر كند و نمى‏داند با چه وسيله‏اى مى‏توان به آن روستا رفت، اما مى‏داند كه ترمينالهايى در نقطه‏هاى معينى از شهر وجود دارد كه از آنجا اتومبيلهائى مستقيم يا غيرمستقيم به روستاها حركت مى‏كنند.اين شخص چكار مى‏كند؟ وى براساس دانسته‏هاى پيشين خود با آن ترمينالها تماس مى‏گيرد و براى خود معلوم مى‏سازد كه براى رفتن به روستاى مورد نظر چگونه وسيله‏اى، مستقيم يا غيرمستقيم، در دسترس ست‏يا اصلا وسيله نقليه عمومى براى آن روستا وجود ندارد و تنها با اتومبيل شخصى مى‏توان به آنجا سفر كرد و يا قسمتى از راه آن روستا چنان تنگ و باريك است كه آن قسمت را فقط با مركب حيوانى يا پياده مى‏توان پيمود. پس از كسب اين اطلاعات تفصيلى وى به سفر مى‏رود.
مى‏توانيم اين مثالها را عوض كنيم و مثالى پيچيده بياوريم. مى‏توانيم نوشتن يك كتاب علمى را مثال بياوريم و نشان دهيم كه چگونه در جريان پيشرفت‏يك كوشش علمى نيز همواره دانسته‏هاى تفصيلى بر دانسته‏هاى اجمالى پيشين سوار مى‏شوند و سپس مجموعه به دست آمده، خود مقدمه دانسته‏هاى تفصيلى بعدى قرار مى‏گيرند و بدين ترتيب دانسته‏هاى اجمالى و تفصيلى پيشين و پسين در يك روند دورى و نيز تسلسلى همواره يكديگر را كامل مى‏كنند. با اين مثال معناى دور هرمنوتيكى نيز بخوبى روشن مى‏شود.
نگاشتن يك كتاب علمى معمولا در سه مرحله انجام مى‏شود: تهيه مواد و منابع علمى لازم; ارزيابى مواد و منابع; نگاشتن كتاب. اما اين مراحل تنها در طول يكديگر قرار ندارند و هميشه پشت‏سرهم قرار نمى‏گيرند، اين مراحل يك نسبت تسلسلى و در عين حال دورى با يكديگر برقرار مى‏كنند.
فرض كنيد دانشمندى مى‏خواهد درباره موضوعى يك كتاب بنويسد. وى معمولا پيش از هر كار ديگر مواد و منابع اوليه لازم براى مطالعه و بررسى را فراهم مى‏آورد. براى انجام اين كار او مى‏تواند مثلا يكى از اين سه روش را به كار بندد: مى‏تواند به يك دايرة‏المعارف علمى جامع و مفصل مراجعه كند و مقالاتى را كه به موضوع مورد نظرش مربوط است از آن استخراج كند; مى‏تواند به يك كتابخانه داراى فهرست موضوعى برود و فهرست موضوعى آن كتابخانه را بررسى كند و از ميان كتابها و مجله‏هاى علمى آن كتابخانه، كتابها و مقالات مورد نظر خود را انتخاب كند; و نيز مى‏تواند به كتابخانه‏اى كه در آن، كتابها و مجله‏ها براساس موضوعات چيده شده‏اند برود و در آنجا كتابها و مقالات مورد نظرش را از نزديك بررسى و انتخاب كند. پس از طى اين مرحله ابتدايى يكى از دورهاى هرمنوتيكى كتاب‏نگارى دانشمند مورد نظر آغاز مى‏شود; بدين ترتيب كه: اين دانشمند نخست‏با خواندن كتابها و مجله‏هاى انتخاب شده و درباره موضوع مورد نظر خود آگاهى بيشترى نسبت‏به پيش‏دانسته‏هايش به دست مى‏آورد، آنگاه وى از طريق محصول اين مطالعات به مثابه پيش‏دانسته‏هاى ديگر از كتابهاى جديدى آگاه مى‏شود كه مى‏توانند به پرسشهايى كه با خواندن نخستين منابع درباره موضوع موردنظر برايش پيدا شده پاسخ دهند. وى اين كتابهاى جديد را هم تهيه مى‏كند و مى‏خواند و روند مطالعه وى همين طور ادامه پيدا مى‏كند تا اينكه او به آگاهى و احاطه نسبتا رضايت‏بخشى درباره جوانب و سطوح موضوع مورد نظر برسد. ممكن است اين شخص در اثناى كوشش خود با اشخاص دانشمندى نيز گفتگو كند و از اين طريق هم بر معلومات خود بيفزايد. انباشته شدن معلومات اين شخص چنين صورت مى‏گيرد كه وى با يك پيش‏دانسته كاملا مجمل نخست‏به اولين بخش از كتابها و مقالات مراجعه مى‏كند، از آنها معلومات جديدى به دست مى‏آورد و با آن معلومات، دانسته‏ها و پيش‏فهمهاى قبليش را فربه‏تر و كاملتر مى‏كند; آنگاه اين مجموعه جديد، خود يك پيش‏دانسته و پيش‏فهم فربه‏ترى مى‏شود براى آنچه از منابع بعدى به دست مى‏آيد و همين طور اين روند تا مرحله رسيدن به يك آگاهى مكفى و نسبتا همه‏جانبه ادامه پيدا مى‏كندچنانكه واضح است اين روند يك وضعيت «دورى‏» و «رفت و برگشتى‏» دارد. و دور هرمنوتيكى اين مرحله همين است.
مرحله بعدى‏كار اين دانشمند ارزيابى و انتخاب و احيانا فيشبردارى از آن مجموعه انباشته شده است و در اين مرحله هم يك دور هرمنوتيكى وجود دارد. دانشمند مورد نظر پس از آنكه در نتيجه مرور نخستين بر مجموعه منابع، يك تصور همه‏جانبه و رضايت‏بخش درباره موضوع كتاب به دست آورد قاعدتا دوباره بخشى از منابع، را بادقت مى‏خواند و از آنها عنوانهاى محدودى را كه كاملا با موضوع وى مربوط‏اند براى تحقيق بيشتر انتخاب مى‏كند و كار خود را بر روى آنها متمركز مى‏سازد و نيز براى تكميل اطلاعات خود درباره آن عنوانهاى ويژه باز هم به منابع جديدترى مراجعه مى‏كند. اين حركت ممكن است چندين بار تكرار شود; حركتى كه همواره از يك دايره كوچكتر به سوى دايره بزرگتر و بالعكس است.
در مرحله سوم نيز كه مرحله نگاشتن كتاب است، يك دور هرمنوتيكى طى مى‏شود. نگاشتن يك كتاب معمولا در چندين مرحله انجام مى‏شود. در مرحله اول، نويسنده براساس مجموعه يادداشتهايش يك طرح كلى از كتاب در مغز خود به وجود مى‏آورد; در مرحله دوم پيش‏نويس كتاب را مى‏نويسد كه بدون شك اين مرحله مهمترين و سخت‏ترين مرحله كتاب‏نگارى است;اين پيش‏نويس البته مقدماتى است و يك نويسنده معمولا اين طور عمل نمى‏كند كه بخش اول كتاب خود را به صورت نهايى بنويسد و سپس به همين ترتيب به بخشهاى ديگر بپردازد. بلكه‏هر بخش از كتاب و در نتيجه مجموع كتاب را در چندين مرحله مى‏نويسد. معمولا پيش‏نويس يكبار نوشته مى‏شود و بار ديگر مورد بررسى مجددقرار مى‏گيرد، و مطالبى بر آن اضافه‏يا مواردى از آن حذف مى‏گردد. در مرحله سوم از نگارش كتاب مثلا تاريخها و متنهاى نقل شده و ماخذ و منابع مورد استفاده با دقت كنترل مى‏شود. در مرحله چهارم نگارش، سبك و انسجام منطقى مجموع كتاب مورد بررسى قرار مى‏گيرد. بدين گونه نگارش كتاب با چندين رفت و برگشت انجام مى‏شود.
با نظر دقيق معلوم مى‏شود اين رفت و برگشتها به اين سبب است كه هر بخش از كتاب موقعى با معنا و قابل قبول تلقى مى‏شود كه مجموع محتواى كتاب به وجود آمده باشد و هر كدام از بخشها با آن مجموع سنجيده شود. اگر چه نگارش كتاب معمولا از بخشهاى آغازين آن شروع مى‏شود و به سوى پايان آن مى‏رود ولى پذيرفتن محتوا و شكل نهايى همان بخشهاى آغازين بسته به شكل‏گيرى مجموع كتاب است. اين واقعيت‏بيش از هر وقت ديگر، هنگام نوشتن مقدمه كتاب آشكار مى‏شود; هيچ نويسنده روشمند نمى‏تواند مقدمه كتاب را پيش از اتمام كتاب بنويسد; مقدمه گرچه پيش از خود كتاب خوانده مى‏شود و خواننده با آن راهنمايى مى‏شود ولى نوشته شدن آن موقوف به شكل گرفتن مجموع كتاب است. دليل اين همه رفت و برگشت در نگارش يك كتاب اين است كه گرچه كتاب نوشتن آفريدن يك اثر است ولى حقيقت اين آفريدن عبارت است از فهميده شدن تدريجى يك «طرح‏» كه عينا وجود يافتن تدريجى آن طرح هم هست.
آنچه در نگارش يك كتاب رخ مى‏دهد در فهميدن متون نيز رخ مى‏دهد. هيچ متنى «يكباره‏» و بدون مقدمه و بدون سير از مرحله‏اى به مرحله‏اى ديگر و كامل كردن فهم مرحله قبل با فهم مرحله بعد و رفت و برگشتهاى متعدد در مراحل مختلف انجام نمى‏شود; همواره يك پيش‏دانسته و پيش‏فهم موجود است كه در مراحل مختلف فهم فربه‏تر مى‏شود و مقدمه فهميدنهاى بعدى قرار مى‏گيرد. براى فهم يك متن دشوار فهم، نياز بيشترى به اين رفت و برگشتها هست و به اين سبب چنين متنى چندين بار مورد مطالعه و بررسى قرار مى‏گيرد. در هر بار از اين بررسيها پيش‏دانسته و پيش‏فهم با بار پيشين متفاوت است و بررسى‏كننده مرتبا از دايره‏اى به سوى دايره‏اى ديگر حركت مى‏كند.
واقعيت ديگرى كه ضرورت وجود «پيش‏دانسته‏» براى فهميدن را آشكار مى‏سازد اين است كه فهميدن با سؤال كردن آغاز مى‏شود و سؤال كردن بدون «پيش‏دانسته‏» ممكن نيست. كسى كه مى‏خواهد متنى را بفهمد، در واقع «چيزى‏» را جستجو مى‏كند و گمشده‏اى دارد; كسى كه جستجو مى‏كند در واقع سؤال مى‏كند و كسى كه سؤال مى‏كند بايد بداند كه درباره «چه‏» سؤال مى‏كند. اگر پيش‏دانسته‏اى درباره سئوال موجود نباشد سؤال نه معنا پيدا مى‏كند و نه وجود; درباره مجهول مطلق هيچ پرسشى نمى‏توان مطرح كرد. در حقيقت نقطه آغاز دانش انسان نه سؤال كردن، بلكه پيش‏دانسته‏اى است كه درباره سؤال وجود دارد. اين پيش‏دانسته، تنها درباره سؤال نيست درباره «سؤال شونده‏» هم هست. همچنين سئوال‏كننده تنها د ر صورتى مى‏تواند سؤال كند كه «نظريه زبانى‏» معينى را پذيرفته باشد. سؤال‏كننده بايد بداند كه شخص يا متن مورد سؤال پاسخهايى دارد و اين خود يك پيش‏دانسته ديگر است.
سؤالها در خلا مطرح نمى‏شوند، آنها يك شكل زبانى دارند و اين شكل را ساختار زبان مورد استفاده معين مى‏كند. پرسشگر تنها وقتى مى‏تواند سؤال مطرح كند كه نظريه زبانى معينى را پذيرفته باشد و درباره آن پيش‏دانسته و پيش‏فهمى داشته باشد پرسشگر بايد سؤال خود را بامعنا بداند و بامعنا دانستن بدون پذيرش يك نظريه زبانى ممكن نيست.
پس سؤال كردن حداقل بر اين چند پيش‏دانسته مسبوق است: پيش‏دانسته‏اى درباره خود سؤال، پيش‏دانسته‏اى درباره شخص يا متن مورد سؤال، پيش‏دانسته‏اى درباره زبان سؤال. علاوه بر همه اينها سؤال‏كننده بايد بداند از خاستگاه كدامين دانش سؤال خود را مطرح مى‏كند و از خاستگاه آن دانش مرز سؤال كردن در كجا قرار دارد؟ چه چيز را مى‏توان سؤال كرد و چه چيز را نمى‏توان سؤال كرد. اجمالا چه امورى در خارج از آن دانش قرار مى‏گيرند تا درباره آنها سؤال نشود. اينجا نيز يك انتظار شكل مى‏گيرد، انتظار پاسخهايى درخور دانش مورد نظر.
در اينجا بايد به اين نكته مهم توجه كرد كه گرچه بدون پيش‏دانسته و پيش‏فهم نمى‏توان فهم حاصل كرد، ولى بايد درباره اين آفت هشيار بود كه ممكن است مفسر، پيش‏دانسته خود را نه تنها مقوم فهم بلكه «مركز معناى متن‏» كه بعدا توضيح مى‏دهيم محسوب كند و كوشش تفسيرى درستى به عمل نياورد و در سطح متن متوقف بماند يا معناى آن را تحريف كند. مصون ماندن از اين آفت‏به ميزان خلوص و كمال تفسير بستگى دارد.

2. علائق و انتظارات هدايت‏كننده مفسر

علائق و انتظارات شخص مفسركه وى را به سؤال كردن از متن و فهميدن آن وامى‏دارد از مقدمات و مقومات فهم است. ظاهرا انسان از درون خود به سؤال كردن انگيخته مى‏شود و هميشه يك رشته سؤالات در برابر او قرار دارد. در درجه اول سؤالاتى براى انسان مطرح مى‏شوند كه ادامه حيات وى در گرو پاسخ دادن به آنهاست‏يعنى سؤالات مربوط به معيشت (سؤالات حكومت، سياست و اقتصاد از اين قبيل است). در درجه بعد در صورتى كه انسان بخواهد آزاد زندگى كند خود بايد سؤالات خود را كه به معناى هستى و سرنوشت او مربوط مى‏شوند طرح كند. مى‏توان دو مدل از اين سؤالات را به عنوان نمونه چنين ارائه داد. نمونه اول: از كجا آمده‏ام؟ به كجا مى‏روم؟ آمدنم بهر چه بود؟. نمونه دوم: چه مى‏توانم بدانم؟ چه بايد انجام دهم؟ به چه مى‏توانم اميدوار باشم؟ انسان چيست؟ (كانت اين چهار سؤال را اساسيترين سؤالات انسان مى‏داند) .
انسان هر سؤالى را از روى علاقه و انتظار خاصى مطرح مى‏كند و اين علاقه و انتظار حتما با پيش‏دانسته‏هاى وى كه مقومات سؤال وى هستند متناسب مى‏باشد.سؤال هميشه مسبوق به علاقه و انتظار است.
اگر انسان به فهميدن يك متن علاقه‏مند نباشد كوششى براى تفسير آن نمى‏كند. تفسير متن مانند هر عمل ارادى ديگر از علاقه‏اى ناشى مى‏شود و به منظور رسيدن به هدفى انجام مى‏گيرد. اين هدف نمى‏تواند مجهول مطلق باشد و از آن حداقل يك تصور مجمل بايد داشت. شخصى كه يك متن فلسفى را مى‏خواهد تفسير كند هدفى دارد غير از هدف آن شخص كه يك متن تاريخى را مى‏خواهد بفهمد، اولى درصدد پاسخگيرى براى پرسشهاى فلسفى است كه كلى‏اند. دومى درصدد پاسخگيرى براى پرسشى است كه جزئى است و به يك حادثه تاريخى مربوط است و اينها دو گونه هدف متفاوت هستند. اگر هدف شخص از تفسير يك متن فلسفى به دست آوردن يك پاسخ تاريخى باشد اين هدف نادرست است و اين شخص از آن متن فلسفى هيچ گونه فهمى حاصل نخواهد كرد. همين طور است اگر هدف شخصى از فهميدن يك متن تاريخى به دست آوردن يك پاسخ فلسفى باشد! مانند همه اعمال ارادى ديگر در تفسير متون نيز رسيدن به هدفى از پيش‏تصور شده مورد انتظار است. نكته مهم اين موضوع اين است كه اين انتظار تنها يك حالت روانى نيست‏بلكه از مقدمات و مقومات عمل تفسير و فهميدن است; به اين معنا كه مفسر تنها پاسخهايى را مى‏تواند از متن دريافت كند كه انتظار دريافت آن گونه پاسخها را دارد. اين انتظار معين مفسر است كه مسير پرسيدن را ترسيم مى‏كند وموجب مى‏شود وى از متن فلسفى پاسخ تاريخى و از متن تاريخى پاسخ فلسفى نخواهد.
اگر اين سلسله بهم پيوسته پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات و ضرورت منقح گردانيدن آنها را جهت تفسير و فهم درست از نظر دور بداريم اين عمل كه كسى از متن فلسفى پاسخ تاريخى بخواهد و يا در متن تاريخى پاسخ فلسفى بجويد، عملى ناممكن و ناواقع نمى‏باشد. زياد بودند كسانى كه در متون دينى دنبال پاسخهاى مربوط به علوم تجربى گشتند و تفسيرهاى قطورى هم با اين روش نوشتند تفسير «الجواهر» طنطاوى از قرآن مجيد كه در جهان اسلام مقبول نيفتاد يكى از اين نمونه‏هاست. گمراه شدن در تفسير يك متن، نتيجه و علائق و انتظارات ناشى از آنها و در نتيجه گمراه شدن در طرح سؤالات است. سؤال نادرست طرح كردن و گمراه شدن در پيش دانسته‏ها منتظر پاسخ نادرست ماندن است كه به تفسير نادرست منتهى مى‏شود.
اهميت تنقيح پيش‏دانسته‏ها و سؤالات و علائق و انتظارات براى تفسير درست متون دينى، پيش از اهميت آنها براى تفسير متون ديگر است. متون دينى درباره معناى هستى و سرنوشت انسان سخن مى‏گويند و تنقيح پيش‏دانسته‏ها و سؤالات و علائق و انتظارات مربوط به تفسير اين سرهاى هزار بطن و پيچيده كارى بسيار صعب و طاقتفرساست و استعداد ويژه‏اى لازم دارد. مفسر متون دينى شدن مشكلتر از فيلسوف شدن و متاله شدن است، اكثريت قريب به اتفاق مخاطبان متون دينى جز به وساطت مفسران آن متون كه انسانهاى بسيار زبده‏اى بايد باشند پيام اين متون را نمى‏توانند بگيرند. سخت‏ترين كار اين مفسران، اين واسطه‏هاى انتقال پيام معنويت (و نه حاكمان روى زمين) تنقيح مقدمات و مقومات عمل تفسير است.
نقش علائق و انتظارات مفسر در روند تفسير انكارناپذير است ولى عويصه‏اى نيز در ارتباط با همان موضوع وجود دارد. عويصه اين است كه چگونه مى‏توان به دست آورد كه علاقه و انتظار مفسر با علاقه و انتظارى كه پديدآورنده متن در پديدآوردن آن داشته انطباق دارد؟ چگونه مى‏توان به دست آورد كه پرسشهايى كه مفسر در برابر متن طرح مى‏كند با پرسشهايى كه پديدآورنده متن مى‏خواسته به آنها پاسخ دهد مطابق است؟ ظاهرا انطباق فى الجمله اين دو رشته با يكديگر براى حصول فهم ضرورت دارد. تشخيص اين موضوع زمانى مشكلتر مى‏شود كه متن در زمان بسيار دوردست نوشته شده باشد; چگونه مى‏توان علاقه‏ها و انتظارات و سؤالاهاى انسانهايى را كه در هزاران سال قبل متونى را پديد آورده‏اند بوضوح و بدرستى تشخيص داد؟ علاوه بر همه اينها چگونه ممكن است‏شخص مفسر به همه علائق و انتظارات پيدا و پنهان خود كه سؤالهاى وى را شكل مى‏دهند آگاه گردد؟ در هر حال اين مفسر است كه بايد در هر مورد نشان دهد با «هنر تفسيرى‏» خود تا چه اندازه بر اين مشكلات فائق آمده است.

3. پرسش از تاريخ

پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات و سؤالها و احيانا آگاهى از تفسيرهاى ديگران از متن، مفسر را به اين جستجو مى‏كشاند كه «متن چه مى‏گويد»؟ در اين مرحله است كه مفسر بايد كارى كند كه در اينجا از آن به «پرسش از تاريخ‏» تعبير مى‏كنيم و مى‏توان از آن به «گوش كردن به تاريخ‏» نيز تعبير كرد. اين كار عبارت است از جستجوى آنچه پديدآورنده متن بيان كرده و مى‏خواسته مخاطبان آن را بفهمند. در اين مرحله است كه بايد با تحقيق تاريخى درستى چندين مساله، از اين قبيل را روشن كرد: كدامين علائق و انتظارات، مؤلف را به پديدآوردن متن سوق داده است؟ او در كدامين وضعيت و شرايط تاريخى سخن گفته است؟ وضعيت و شرايط تاريخى مخاطبان وى چگونه بوده است؟ داده‏ها و امكانات زبانى وى براى گفتن و نوشتن چه بوده است؟ اين گونه پرسشها را تنها با روش تحليل تاريخى مى‏توان پاسخ داد، تحليلى كه بايد بى‏دريغ و با كمترين مداخله بايد انجام گيرد. استفاده از قواعد و قوانين مربوط به زبان و محاوره‏كه قدما آن را احيانا «قواعد تفسير» مى‏ناميدند در همين مرحله جاى دارد. چنانكه تمامى مباحث الفاظ علم اصول به همين مرحله مربوط مى‏شود. تحقيقات جديد مربوط به روش نقد تاريخى نيز ابواب وسيعى را در ارتباط با اين موضوع گشوده و گستره پيچ در پيچ پرسش از تاريخ را به خوبى نشان داده است.
در اينجا به چند مطلب اساسى درباره موضوع «متن چه مى‏گويد» كه هر مفسرى بايد بدانها بپردازد; اشاره مى‏كنيم:
1. بررسى معناى تحت‏اللفظى واژه‏ها و جملات.
2. بررسى نقش «پيامى‏» يا «فراخوانى‏» متن: تاثيرى كه متن در شكل ويژه خودش و در ارتباط با وضعيت و شرايط ويژه‏اش، به طور معمول بايد در مخاطبان بگذارد.
3. مراد جدى متكلم: متكلم يا نويسنده چه مقصودى از ايجاد متن داشته است؟ وى مى‏خواسته كه متن چه هدفى را برآورده سازد؟
4. تاثيرى كه متن مورد نظر قطع نظر از خواسته پديدآورنده‏اش يا اشخاص ديگر عملا و واقعا بر جاى مى‏گذارد.
از ميان اين چهار موضوع موضوع دوم را كه با بحث ما در اين مقاله ارتباط بيشتر دارد و براى فهميدن متون كليد اساسى به شمار مى‏رود، توضيح مى‏دهيم.
«اظهارات زبانى‏» كه متون نوشته قسمى از آن است‏يك اثر ناشى از «خطاب‏» در مخاطبان خود مى‏گذارد و نقش «فراخوانى‏» آنها به همين واقعيت مربوط است. اين اظهارات از مخاطبان خود يك عكس‏العمل مى‏خواهد كه مى‏توان آن را در دو گونه اصلى تقسيم‏بندى كرد:
1. شناختن يك حقيقت‏يا واقعيت; 2. اقدام به عملى معين يا ترك و واگذاشتن عملى معين.
ما گونه اول را فراخواندن به «معرفت‏» و گونه دوم را فراخواندن به «عمل‏» مى‏ناميم.
مهمترين گونه‏هاى فراخوانى به معرفت عبارت است از «استفهامى تقريرى‏» كه با آن از مخاطب مى‏خواهند به يك حقيقت‏يا واقعيت اقرار و اذعان كند; «استدلالى‏» كه هدف آن دادن يك نگرش به مخاطب است; «خبر رسانى‏» كه هدف آن با خبر ساختن است; هشداردهنده كه هدف آن «متوجه كردن مخاطب‏» به يك پديده و مورد خاص است; «توضيحگرايانه‏» كه هدف آن رسيدن مخاطب به فهم يك پديدار است; «ادعاگرايانه‏» كه هدف آن تصديق يك حقيقت‏به وسيله مخاطب است.
فراخوانى به عمل نيز، كه هدف آن واداشتن مخاطب به يك عمل يا بازداشتن از آن است مى‏تواند ايجاب يا تحريم باشد; ايجاب و تحريم قانونى يا ايجاب و تحريم ارزشى.
همه آنچه گفته شد ابزار تكنيكى فهم معناى مورد نظر پديدآورنده متن است اما استفاده از اين ابزار با يك رشته داوريها و «اتخاذ مواضع‏» ميسر مى‏شود و مساله بسيار مهم، بررسى «محك‏» اين داوريها و خاستگاه اين اتخاذ مواضع است. درست است كه متن معنايى را افاده مى‏كند ولى اين افاده معنا هنگامى ممكن است كه مفسر قبلا معلوم كرده باشد پديدآورنده متن رساندن چه معنايى را مى‏توانسته قصد كند و رساندن چه معنايى را نمى‏توانسته قصد كند. تشخيص اين توانستن و يا نتوانستن به محكها و داوريهايى نياز دارد. مباحث مربوط به اين محكها و داوريها هنوز به صورت رضايت‏بخشى روشن نگشته‏اند، پرسشهايى از اين قبيل مطرح است: آيا مفسر مى‏تواند بدون تعلق به وضعيت و شرايط تاريخى ويژه خودش چنين محكهايى را شكل دهد؟ آيا مى‏توان چنان گوش را به تاريخ سپرد كه متن چنان به سخن درآيد كه عينا همان را كه پديدآورنده متن منظور داشته برساند؟ آيا علائق و انتظارات مفسر در افق تاريخى خودش مانعى بر سر اين راه نمى‏باشد؟ با وجود همه اين سؤالات اساسى، مفسر بايد تمام كوشش خود را براى تنقيح چهار موضوع يادشده به كار بندد وگرنه گونه‏اى تحميل دانسته‏ها و آراى خود بر متن به جاى تفسير متن خواهد نشست.

4. كشف مركز معناى متن

منظور از «مركز معناى متن‏» آن «ديدگاه اصلى‏» است كه همه مطالب متن بر محور آن نظم يافته است. اين ديدگاه اصلى بايد كشف گردد و تمامى متن با فرض ابتناءاش بر آن ديدگاه فهميده شود. اين مركز معنا را نمى‏توان ناروشمند و بدون محك و معيار كشف كرد; روش كشف آن همان «پرسش از تاريخ‏» يا سپردن گوش به تاريخ است كه در مبحث پيشين در آن باره صحبت كرديم.
تنها كسى مى‏تواند متنى را تفسير كند كه براى متن «وحدت‏» قائل باشد و چنين بينديشد كه علاوه بر معانى هر واژه و هر جمله، متن به عنوان يك «واحد» يك معناى «تمام‏» را افاده مى‏كند. به تعبير ديگر غير از يك «معناى تمام‏» چيزى قابل فهميده شدن نيست. ممكن است معناى يك متن، از نظر مفسر و ديگران مهم يا غيرمهم و قابل قبول يا غيرقابل قبول باشد ولى تمام بودن معنا غير از اين اوصاف است و هر معنايى تنها با قيد «يك واحد» بودن و «تمامت‏» قابل مفهوم شدن است. هر متنى، اين وحدت و تمامت را به مركز معنايى‏اش وامدار است و آن مركز است كه وحدت و تمامت معنا را ممكن مى‏سازد هنگامى تمامى متن فهميده مى‏شود كه اين مركز معنا كشف شده باشد. اين مركز معنا به همه اجزاى متن حيات و معنا مى‏بخشد; زيرا اين اجزاء در ارتباط با آن مركز فهميده مى‏شوند. با وجود اهميت كليدى كشف مركز معناى متن براى تفسير و فهم متن، در باره اين موضوع نيز يك پرسش تكان‏دهنده مطرح است و آن اين است كه مفسر با اعمال روش پرسش از تاريخ تا چه حد مى‏تواند به مركز معنا آن طور كه واقعا هست ست‏يابد؟ آيا مفسر مى‏تواند در مقام تفسير، خود را بكلى از تجربه‏هايى كه شرايط و وضعيت تاريخى خود وى براى او تدارك ديده‏اند و پرسشهايى كه بر اثر اين تجربه‏ها براى او مهم و حياتى جلوه مى‏كند، جدا سازد يا اينكه چنين كارى ممكن نيست و بنابراين كشف مركز معنا كم‏يا زياد، تحت تاثير تجربه‏ها و پرسشهاى مفسر قرار مى‏گيرد؟ در اين صورت ممكن است هركدام از مفسران متعدد تحت تاثير تجربه‏ها و پرسشهاى متفاوتى كه دارند مركز معناى متن را به گونه‏اى نسبتا متفاوت با معنايى كه ديگرى به دست آورده است‏بفهمد و در نتيجه فهمهاى متفاوتى از تمامى متن به دست آيد. چه مى‏توان كرد تا دور از اين تاثرات، خود متن با مركز معنايى خود به «سخن گفتن‏» درآيد و آنچه را در خود پنهان مى‏دارد بى‏كم وكاست آشكار گرداند؟ آيا چنين كارى ممكن است؟ بى‏شك اين پرسش اساسيترين پرسش فرآيند فهم متون است كه دانشمندان هرمنوتيك براى يافتن پاسخى روشن بدان، هنوز راه درازى درپيش دارند. جالب اين است كه اهميت اين پرسش در ارتباط با تفسير متون دينى چندين برابر مى‏شود; زيرا چنانكه قبلا نيز بدان اشارت رفت متون دينى با مسائل رازآميز و پيچيده و سهل و ممتنع سروكار دارند و كشف مركز معناى چنين متونى صعوبت ويژه‏اى دارد و استعدادى ويژه و هنر تفسيرى «به كلى ديگرى‏» مى‏طلبد.

5. ترجمه معناى متن در افق تاريخى عصر مفسر

ضرورت اين عمل تفسيرى مهم هنگامى كاملا آشكار مى‏شود كه پديدآمدن متن و تفسير آن به دو عصر متفاوت مربوط باشد. وقتى مفسر در يك افق تاريخى متفاوت با افق تاريخى پديدآورنده متن زندگى كند و تجربه‏هاى آن دو از خود و از جهان متفاوت باشد بايد معناى متن در افق تاريخى مفسر به گونه‏اى ترجمه شود. واضح است كه اين ترجمه، ترجمه از يك لغت‏به لغت ديگر نيست‏بلكه ترجمه تجربه‏ها به تجربه‏هاست و به عبارت ديگر، فهميدن تجربه‏هاى گذشتگان از طريق پرسشهايى كه ناشى از تجربه‏هاى حاضرين است. اين تفاوت تجربه‏ها معلول تاريخى بودن زندگى انسان است. در درون فرهنگها و تمدنهاى متفاوت، جهان‏بينيها و اديان متفاوت تجربه‏هاى متفاوتى وجود دارد; تجربه انسان از خود و از جهان در عصر تبعيت مطلق وى از نيروهاى طبيعى و عدم امكان تصرف در آنها با تجربه وى از خود و از جهان در اين عصر كه انسان به نيروهاى طبيعى مسلط گرديده و آنها را به سود خود استخدام كرده مسلما متفاوت است. همين امروز تجربه مغرب‏زمينيان و مردم مشرق از خود و از جهان متفاوت است. كليد فهم متون عصرهاى گذشته فهم تجربه‏هاى انسانهاى آن عصر است.
در اينجا بايد به چند نكته مهم توجه كرد: نخست اينكه كوشش براى فهم تجربه‏هاى گذشتگان به معناى موافقت‏با تجربه‏هاى آنها نيست; مفسر مى‏تواند با آن تجربه‏ها برخوردى انتقادى داشته باشد; ديگر اينكه وقتى مفسر كوشش مى‏كند متون ديرين را تفسير كند ممكن است دچار دو گونه انحراف گردد: انحراف اول اين است كه با حفظ شكل بيان آن متن ديرين كه ديگر براى مخاطبان مفسر قابل فهم نيست، شكل‏گرايانه بيان اصلى متن را شكل‏بندى كند و تحويل مخاطبان دهد. انحراف دوم اين است كه به عنوان ترجمه بيان متن در افق تاريخى معاصر به جاى اينكه خود متن را به سخن گفتن وادارد براى پرسشها و پيش‏دانسته‏هاى خود از متن تاييديه بگيرد و متن را بر آنها تطبيق كند. در هر دو صورت متن درست تفسير نمى‏شود و فهمى حاصل نمى‏گردد. تفسير درست هنگامى صورت مى‏پذيرد و فهم موقعى به دست مى‏آيد كه مفسر و مخاطبان وى با متن «درگير» شوند و اين واقعيت‏خود را نشان دهد كه يك معناى پنهان در حال آشكار شدن است. در صورت ابقاى بيان اصلى ولى بيگانه متن و يا تطبيق آن بر پرسشها و پيش‏دانسته‏ها و آراى مفسر، چنين درگيرى‏اى به وجود نمى‏آيد و معناى پنهانى آشكار نمى‏گردد. اين سخن بدين معنا نيست كه مى‏توان يا بايد در مقام تفسير، ذهن را از هر گونه پيش‏دانسته و سؤالى خالى كرد; قبلا گفته‏ايم كه چنين چيزى نه تنها ممكن نيست‏بلكه پيش‏دانسته و سؤال از مقدمات و مقومات فهم است; آنچه در اينجا نفى مى‏كنيم تطبيق متن بر دانسته‏ها و سؤالات مفسر است نه آغاز كردن فهم از مقدمات معين و جهت دهنده.
مشتركات انسانى، زمينه‏ساز فهم عصرهاى متفاوت
مجموع آنچه درباره پيچيدگيها و عويصه‏هاى تفسير و فهم متون گفته شد بحق اين پرسش اساسى را پيش‏مى‏آورد كه انسانهاى متعلق به افقهاى تاريخى متفاوت چگونه يكديگر را مى‏فهمند؟ مثلا همين امروز مغرب‏زمينيان كه افق تاريخيشان متفاوت بااهل شرق است انسانهاى شرقى را چگونه مى‏فهمند وبالعكس؟
اگر تحولات تاريخى شرايط زندگى و افق تجربه‏هاى انسانها در طول تاريخ بكلى دگرگون مى‏شد مسلما انسانهاى متعلق به افقهاى تاريخى متفاوت اصلا همديگر را نمى‏فهميدند; مسلما متون به جا مانده از اعصار پيشين براى انسان اين عصر مفهوم نمى‏گرديد و معلوم نمى‏شد پديدآرندگان آن متون چه هدفى داشتند و چه مى‏خواستند بگويند و بفهمانند. در اين صورت انسانهاى اين عصر كه از انسان و از جهان تجربه‏هاى ويژه خود را دارند در تصورى كه خود، از انسانيت دارند زندانى مى‏شدند و راهى براى شناخت انسانيت گذشتگان كه در متون عصرهاى پيشين سخن مى‏گويد نداشتند; در اين صورت تفسير آن متون چيزى غير از اين نمى‏توانست‏باشد كه مفسر، خود معنايى را انتخاب كند و به حساب متن بگذارد والبته اين يعنى نفهميدن متن و تطبيق دانسته‏هاى خود بر آن.
براى اينكه بتوانيم فهميدن متون گذشته را واقعى و بامعنا بدانيم كه همين طور هم هست‏بايد اين مقدمه را بپذيريم كه ما و انسانهاى گذشته يك انسانيت مشترك داريم. بايد بپذيريم كه با وجود همه تحولات عظيم تاريخى كه تجربه‏هاى ما و انسانهاى گذشته را متفاوت ساخته است تجربه‏هايى پايدار كه به اصل و اساس انسانيت مربوط مى‏شود ميان ما و آنها مشترك است. در سايه اين مشتركات است كه ما پرسشهاى خود را در پرسشهاى آنها بازشناسى مى‏كنيم و مى‏توانيم پاسخهايى را كه آنها داده‏اند با پرسشهاى خودمان مرتبط بيابيم. البته ما قادر نيستيم براى اثبات اين تجربه‏هاى مشترك و ارتباطات موجود يك دليل تجربى قاطع بياوريم; چون اين كار در صورتى ممكن بود كه مى‏توانستيم يك سفر واقعى به عصرهاى پيشين كنيم. تنها آزمايشها و بررسى نسبى و محدود ماست كه اين واقعيت را تاييد مى‏كند. در چنين وضعيتى بايد بپذيريم كه با مسلم گرفتن اين تجربه‏هاى مشترك، در حقيقت ما به يك «اعتماد» روى مى‏آوريم و از آن بهره مى‏بريم. اعتماد به اين حقيقت كه ارتباط انسانهاى اعصار مختلف با يكديگر مساله‏اى ممكن و معنادار است.
چون مساله ارتباط انسانها با يكديگر و فهم متون، خصوصا متون ديرين، چنين وضعى دارد و با شناخت تبيينى پديده‏ها متفاوت است، مى‏توان پرسيد براى اينكه بدانيم يك متن واقعا فهميده شده است چه نشانه قابل اعتماد و نهايى وجود دارد؟ اين پرسش را مى‏توان چنين پاسخ داد كه در مواردى كه تفسير يك متن موجب درگير شدن زنده و جدى مفسر و مخاطبانش با متن مورد تفسير مى‏گردد، اين درگير شدن نشانه اين واقعيت مى‏تواند باشد كه متن در افق تجربه‏هاى پديدآورنده آن متن به سخن گفتن درآمده و فهمى حاصل شده است; اما اين نشانه هميشه دليل صواب فهم نيست و ممكن است‏يك معناى تحريف شده به وسيله مفسر نيز چنين درگيرى‏اى را موجب شود. حقيقت اين است كه يك محك صددرصد عينى و همگانى براى اثبات اينكه يك متن بدرستى تفسير و فهميده شده است، در دست نيست و بى‏ترديد تفسير متون، خصوصا متون ديرين، گونه‏اى، «تهور متكى به اعتماد» به همراه دارد.
از اين حقيقت كه يك محك صددرصد براى اثبات درستى يك فهم وجود ندارد نبايد وحشت كرد. اين حقيقتى است كه گذشتگان نيز آن را دريافته بودند و مى‏گفتند دلالت لفظى يك «دلالت ظنى‏» است. علماى اسلام نيز مى‏گفتند و مى‏گويند كه قرآن مجيد، قطعى‏الصدور و ظنى الدلالة است و سنت، ظنى الصدور و ظنى الدلالة است.
يكسان بودن مراحل فهم درون دينى و فهم برون‏دينى
متون دينى را مى‏توان از درون سنت دينى(فهم درون دينى) و بيرون سنت‏دينى (فهم برون دينى) فهميد. عدم امكان حصول فهم بدون پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات و سؤالات در فهم درون دينى و فهم برون‏دينى يكسان است.
شخصى كه متون دينى معينى را با تعهد وايمان به آنچه در درون سنت دينى يك قوم انباشته شده تفسير مى‏كند، پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات خود را از همان نت‏به دست مى‏آورد و تفسير وى در حقيقت‏بازفهمى «فهم‏» گذشتگان است. شخصى كه در بيرون از سنت دينى مى‏ايستد و مى‏خواهد همان متون را بدون تعهد و ايمان به سنت موجود دينى بفهمد، پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات خود را از منابع غير دينى مثلادر علوم و فلسفه و تجربه‏هاى بشرى به دست مى‏آورد. اگر بخواهيم معين كنيم يك مفسر موردنظر از كدام قسم است، بايد اين مطلب را تشخيص دهيم كه وى مقدمات و مقومات تفسير و فهم خود را از درون سنت دينى برگرفته است‏يا از بيرون آن؟ مى‏توان گفت آرزوى جمع ميان فهم متون دينى از درون سنت و فهم آن از بيرون آرزويى خام است; اين كار به التقاطى ناميمون مى‏انجامد و به بى‏راهه مى‏كشاند. متون دينى را يا بايد از درون سنت دينى تفسير كرد و يا از بيرون آن. هر كدام از اين دو روش اصحاب و اذنابى دارد و ميان اين دو گروه بحثها و مشاجراتى گسترده درگرفته است. چون اين موضوع از چهارچوب اصلى مبحث ما در اين مقال بيرون است در اينجا بدان نمى‏پردازيم. تمام مقصد ما در اين مقال نشان دادن اين واقعيت است كه فهم متون دينى، چه از بيرون سنت و چه از درون سنت، بدون پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات مفسر نمى‏تواند صورت پذيرد.
لازم است‏يك نكته مهم را در اينجا توضيح دهم. مساله حجيت ظواهر كتاب و سنت درباره احكام شرعى كه براى فقيهان مطرح است مساله‏اى است مربوط به پس از مرحله تفسير و فهم كتاب و سنت. اين مساله به هيچ وجه مدعاى ما را درباره نقش پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات مفسران و فقيهان در فهم كتاب و سنت زير سؤال نمى‏برد. مدعا اين است كه فهم ظواهر كتاب و سنت مانند هر متن ديگر بر آن مقدمات و مقومات مبتنى است. ما هم قبول داريم كه احكام مفهوم از كتاب و سنت در صورت تنقيح كامل مقدمات و مقومات اين فهم حجت است.
به اين نكته مهم نيز اشاره كنم كه تمام مباحث دانش هرمنوتيك به فهم عقلانى و روشمند متون مربوط است. اگر كسانى مدعى الهام غيبى به هنگام فهم متون دينى شوند چنان فهمى كه غير عقلانى و ناروشمند است از موضوع دانش هرمنوتيك بيرون است.
تنقيح كامل پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات، شرط اساسى درست تفسير ك ردن و درست فهميدن
از همه آنچه گفته شد يك نتيجه گرانبها و روشن به دست مى‏آيد. آن نتيجه اين است كه درست فهميده شدن متون، صددرصد به درست‏بودن پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظارات مفسر بستگى دارد. با مقدمات و مقومات غيرمنقح و سست نمى‏توان معناى واقعى متن را صيد كرد. بر عهده هر مفسر است كه نخست‏به تنقيح تمام‏عيار پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات خود بپردازد و آنها را در معرض داورى ديگران بگذارد و انتقاد ديگران را براى تصحيح و تنقيح آنها با جان و دل پذيرا گردد. داورى در ميان تفسيرهاى متفاوت يك متن نيز بدون داورى درباره مقدمات و مقومات آن تفسيرها كارى بى‏ثمر است. نزاع و اختلاف مفسران را بايد بيش از هر چيز در مبانى مورد قبول‏آنان (مقدمات و مقومات فهم) جستجو كرد و بررسى و داورى اصلى را به آنجا بايد منتقل‏ساخت. حوزه‏هاى علوم اسلامى بايد از دانش هرمنوتيك با تمام علاقه و توان خود استقبال كنند; زيرا مباحث اين دانش است كه ضرورت تنقيح مقدمات و مقومات تفسير متون اسلامى و خصوصا اجتهاد فقهى را روشن مى‏سازد و مى‏تواند به تفسير روشمند اسلام و اجتهاد روشمند يارى رساند.

پى‏نوشت‏ها:

1.آقاى صادق لاريجانى، در شماره دوم فصلنامه نقدونظر درباره گفتار صاحب اين قلم پيرامون نقش انتظار مفسر در فهم متون (مندرج در شماره اول فصلنامه) با شيوه خطابه و هجوم، مطالبى نوشته‏اند. درباره چند نكته مندرج در آن نوشته كه به موضوع اين مقاله مربوط مى‏شود توضيحات زير را لازم مى‏دانم:
2. نقش انتظار در فهم متون در همه موارد به قوت خود باقى است. هنگامى كه شخصى در كتابخانه درهم و آشفته‏اى كتابى را به صورت دلبخواهى و بدون هيچ سابقه ذهنى از قفسه‏هاى كتاب برمى‏دارد و آن را شرح‏حال ارسطو مى‏يابد (چنانكه ناقد در صفحه‏51 آن فصلنامه تصوير كرده‏اند) آيا وى متن كتاب را فهميده است؟ آيا اين شخص فهميده كه ارسطو چه كسى بوده و در چه تاريخى و چگونه مى‏زيسته و چه مى‏گفته است‏يا چنين كسى هنوز متن را نفهميده و تنها به اين مطلب آگاه شده كه اين كتاب را درباره ارسطو نوشته‏اند؟ مسلما آنچه تا اين مرحله رخ داده مطلب دوم است و دانستن اينكه كتاب درباره چه كسى نوشته شده غير از فهميدن آن كتاب (متن) است كه پس از مطالعه و بررسى آن حاصل مى‏شود. اگر همين شخص بخواهد همان كتاب را بفهمد، بدون پيش‏دانسته و علائق و انتظارات ناشى از آن نخواهد توانست آن كتاب را بفهمد اگر اين شخص شروع به خواندن كتاب جهت فهم آن كند حتما مى‏خواهد از خواندن اين كتاب به هدف و انتظار از پيش تصور شده‏اى برسد و همين انتظار است كه براى وى مشخص خواهد كرد كه در آن كتاب دنبال چه سنخ پاسخهايى مى‏تواند باشد و دنبال چه سنخ پاسخهايى نمى‏تواند باشد (چنانچه در متن مقاله توضيح داده‏ام. علاوه بر اين، آگاه شدن به اينكه كتاب درباره چه كسى نوشته خود متوقف بر يك انتظار است، انتظارى كه پيش از باز كردن يك كتاب براى بازكننده آن وجود دارد. اگر سه مقدمه، يعنى پيش‏دانسته‏اى درباره اينكه كتاب چگونه چيزى است، علاقه به دانستن اينكه كتابى كه در درست گرفته شده به چه موضوعى مربوط است، اين انتظار كه اگر كتاب را باز كنم خواهم فهميد كه درباره چه موضوعى يا چه كسى نوشته شده موجود نباشد همين آگاهى ابتدايى درباره كتاب (اينكه كتب درباره چه كسى نوشته شده) هم به دست نمى‏آيد و هيچ چيز مفهوم نمى‏گردد.
چنانكه در متن مقاله آورده‏ام انتظار سنخ معينى از پاسخها و عدم انتظار سنخ ديگرى در آنها تنها يك حالت روانى نيست، بلكه از مقدمات تفسير و فهم است; زيرا در اينكه متن چگونه به سخن درآيد و چه سنخ پاسخ‏هايى را برملا سازد، نقش عمده دارد.
3. ناقد در ص‏88 فصلنامه نيز، آنجا كه كتاب يك فيلسوف را شعر مى‏يابند آگاهى به اين موضوع را كه متن درباره چيست‏به «فهم آن متن‏» خلط كرده‏اند و اولى را به جاى دومى گذاشته‏اند.
4. در گفتگوى فصلنامه شماره‏1 نگفته‏ام فهم در صورتى حاصل مى‏شود كه مفسر متن درك كند تمام مطالب مطروح در متن موافق انتظار قبلى وى از متن است. آنچه در آنجا گفته‏ام اين است كه بدون انتظارى خاص نمى‏توان از متن فهمى حاصل كرد. اين دو مطلب كاملا متفاوت هستند. ناقد در اوايل ص‏53 فصلنامه شماره‏2 انتظار خاص مفسر از متن را به آگاهى قبلى مفسر از مطالب متن خلط كرده‏اند و تصور نموده‏اند داشتن انتظارى از متن يعنى آگاهى قبلى از مطالب متن.
5. اگر در آن گفتگو آورده‏ام كه بايد براى مفسر معلوم باشد متن اجمالا متكفل چگونه مطالبى است منظورم پيش‏دانسته‏هايى درباره متن است كه بدون آنها تفسير و فهم ممكن نيست. اين پيش‏دانسته‏ها اجمالا معين مى‏كند كه متن به چه سنخ مطالبى مربوط مى‏شود و به چه سنخ مطالبى مربوط نمى‏شود. مثلا اگر كسى يك متن فلسفى را با علم به اينكه متن فلسفى است‏بخواهد بفهمد وى مى‏داند كه اين متن، متن رياضى، جامعه‏شناسى، روانشناسى، دستور زبان، داستان، رمان و... نيست، بلكه متن فلسفى است. اين آگاهى جز با يك تصور اجمالى از اينكه مطالب فلسفى چگونه مطالبى‏اند پديد نمى‏آيد. در اين آگاهى سنخ مطالب، يعنى آنچه فلسفه را مثلا از علوم جدا مى‏كند، معلوم مى‏گردد نه محتواى آنها. پس منظورم از آگاهى به اينكه متن متكفل چه نوع مطالبى است آگاهى از سنخ مطالب است نه محتواى آنها، و اين آگاهى پيش‏دانسته پيش‏فهمى است كه بدون آن هيچ فهمى حاصل نمى‏شود.
6. مراد و مدلول همگانى و عينى كه ناقد در ص‏89 بدان استناد جسته است مورد انكار كسى نيست. دلالت عينى و همگانى مربوط به دانش Sementik و زبان است و بحث لزوم پيش‏دانسته و علاقه و انتظار براى تحقق تفسير و فهم مربوط به Hermenutik (دانش فهميدن) است كه به فهمندگان مربوط است. استناد به مباحث علم دلالت در جايى كه بحث، بحث هرمنوتيكى است غفلت از هرمنوتيك است; غفلت از اين موضوع مهم كه دستگاه دلالت كه به ساختار زبان مربوط است تنها با تفسير و فهميدن كه عمل مفسر است‏به ثمر مى‏رسد نه خود به خود. اگر فهميدن فهمندگان نباشد دستگاه دلالت هيچ اثرى از خود ظاهر نمى‏كند. اين مطلب را در متن توضيح داده‏ام. در مواردى كه همگان به فهم مشترك از يك متن مى‏رسند، اشتراك همگان در مقدمات و مقومات فهم وجود دارد كه موجب وحدت فهم مى‏شود; به اين دليل فهم حاصل مى‏شود كه همه فهمندگان پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات مشترك دارند. اگر اين نكته ظريف مورد توجه قرار نگيرد، اين تصور پيش مى‏آيد كه دستگاه دلالت مى‏تواند بار دستگاه فهميدن را هم به دوش بكشد، تصورى كه از بيخ و بن خطا است.
7. ناقد در اواخر ص‏54 آورده‏اند: «بسيار طبيعى است كه دين درباره همه حركات و سكنات بشر سخن داشته باشد يا به نحو خصوص يا به نحو عموم. غرض اصلى دين رساندن بشر به كمال نهايى است‏». ناقد، با اين تعبيرات در واقع پيش‏دانسته‏هاى خودشان را درباره متون دينى و انتظارشان را از تفسير و فهم متون دينى بيان كرده‏اند. ايشان با انتظار دريافت پاسخهايى كه به كمال نهايى و همه حركات و سكنات انسان مربوط است‏سراغ تفسير متون دينى مى‏روند. در اين جا نمى‏خواهيم با اين پيش‏دانسته و انتظار موافقت‏يا مخالفت كنيم ولى تاكيد مى‏كنيم كه اين فهم از متون دينى هم بر پيش‏دانسته‏ها و علائق و انتظاراتى ويژه مبتنى است و معلوم است كه اگر كسى پيش‏دانسته‏ها، علائق و انتظارات ديگرى داشته باشد متون دينى را به گونه‏اى غير از فهم ايشان فهم خواهد كرد. اين مطلب كه كدامين پيش‏دانسته‏ها و انتظارات و كدامين فهم، درست است مطلب ديگرى است كه در اين مقام درصدد بررسى آن نيستيم.
8. نگاه كنيد به سلسله مقالات «دين و عقل‏» كه حدود هفت‏سال قبل در كيهان فرهنگى سابق منتشر نموده‏ام. آنجا درباره ارتباط محتوم پيش‏دانسته‏ها و انتظارات فقيهان و فتاواى آنها، و به طور كلى نقش اين مقدمات و مقومات در فهم متون دينى اسلام بحث كرده‏ام.

مقالات مشابه

آسیب شناسی تطبیق قاعده سیاق در تفسیر آیات قرآن

نام نشریهحسنا

نام نویسندهفاطمه مرضیه حسینی کاشانی

منطق صوري فهم معناي واژه هاي قرآن

نام نشریهاندیشه نوین دینی

نام نویسندهمحمدتقی فعالی

دفاع از قصدگرايي تفسيري

نام نشریهقرآن شناخت

نام نویسندهاحمد واعظی

مواجهه با قرآن؛ چگونه و چرا؟

نام نشریهحسنا

نام نویسندهمحمدعلی مهدوی‎راد

مفهوم شناسی آیه گامی در مسیر «برداشت از قرآن»

نام نشریهرشد آموزش قرآن

نام نویسندهحسین مرادی زنجانی, فاطمه آذرخش

منابع فهم قرآن

نام نویسندهروح‌الله رضایی

اصول فهم قرآن

نام نویسندهروح‌الله رضایی